خاطراتی شنیدنی از روزهای پایانی عمر علامه مصباح یزدی(ره)

چشمه ای در کویر

سال‌ها بود که نمی‌توانست به راحتی بنشیند. حتی برای نماز هم به سختی و با زحمت می‌نشست ولی آن روز تا بچه‌ها را دید درد پا یادش رفت و ناخودآگاه بدون کمک نشست کنارشان.

عرقچینش را خودش گذاشت سر یکی از بچه‌ها و بعد گفت : «کلاه بابا را نمی‌دهی؟» این را از قصد گفت تا کلاه را ندهند. عرقچین بین بچه‌ها دست به دست می‌شد و او با صدای بلند می‌خندید.

از شوخی با بچه‌ها کیف می‌کرد. پشت در مخفی می‌شد تا پیدایش کنند. یا پشت هم روی میز می‌زد و سرشان را گرم می‌کرد. بچه‌ها کوچکتر که بودند بغلشان می‌کرد و تکانشان می‌داد. بعد همانطور بچه به بغل قرآن می‌خواند یا مطالعه می‌کرد. آنقدر که خوابشان ببرد…

روزهای آخر عمر پدرم بود. وقتی صدایم کرد خیلی زود خودم را به بالای سرش رساندم. ببینم چه خدمتی از من ساخته است. حسرت روزهایی را می‌خوردم که گره‌های علمی‌ام را می‌پرسیدم و او با دقت جوابش را می‌داد اما حالا آنقدر ضعیف شده‌بود که بعید می‌دانستم صدایی برایش مانده باشد تا در گلویش بچرخد.

وقتی بالای سر پدرم رسیدم، با خودم فکر می‌کردم حتی اگر سوالی هم داشتم واقعا رویم نمی‌شد در آن حال از او چیزی بپرسم.

سرم را نزدیک‌تر بردم تا صدای ضعیفش را بشنوم گفت : «چه زمانی وقت دارید تا درباره مسائل عملی صحبت کنیم؟!» پدرم منتظر بود و من مات و مبهوت بودم از آن اشتیاق علمی و حوصله‌اش حتی در آن وضع وحال.

آنچه در این پست خواندید برش‌هایی بود از کتاب «چشمه‌ای در کویر» به قلم سید احمد مدقق و لیلا پارسافر. این کتاب خاطراتی است در قالب صد داستانک از زندگی علامه محمدتقی مصباح یزدی.

برای خواندن بقیه خاطرات علامه مصباح یزدی می‌توانید کتاب چشمه‌ای در کویر را از سایت انتشارات کتاب جمکران تهیه کنید.

https://ketabejamkaran.ir/147749

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *