از کتاب :
از مردها ، یکی شان ، که قامتی بلند و خمیده و سنی بالای پنجاه داشت ، گفت : من نمی توانم ، مادرم مریض است ، حالش خیلی خراب است .
فکر آن مرد و مادرش به ذهنم چنگ انداخت.پیش خود گفتم : اگر حال مادرش واقعا خراب باشد ، در این بیابانی که نه دکتری هست و نه درمانی ، آن زن چطور مقاومت خواهد کرد؟در جواب سوال خود در ماندم و ناچار از راننده جهاد پرسیدم .او با آن چشمان خاکستری مایل به قهوه ای و صورت آفتاب سوخته و صدای بمش می گوید : “اینجا دکتر را نمی شناسند ، دکتر هم اینجا را نمی شناسد!”
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.