گویی آماتراسو – الهه آفتاب تابان – واپسین کیمونوی ابریشمی را از تن سیمینش به درآورده و آن را بر آسمان خراشی در میانه توکیو آویخته، با دشنهای اخته میآید تا سر سنت و شرافت بیوفای ژاپن را گوش تا گوش ببرد و بر گوشهی عرش در انتهای اقیانوسی که دیگر آرام نیست، بیاویزد. آنگاه چهار زانو در معبد آساکوسا بنشیند و فریاد بزند: «آری این است جزای خیانت به هزاران سال نجابت و افتخار دیگر هیچ خنجری پهلوی هیچ سامورایی مغروری را نخواهد درید.
شما ستیزهجویی و شجاعت را فراموش خواهید کرد و آن شرم پنهان همیشگی را که در گوشه چشمهای زنان نازک اندامتان گنجانده بودم. شما را مجبور خواهم کرد تا ابد با نظمی آهنین کار کنید و ثروت بیافرینید. مجازات شما این است که روزنامه بخوانید و همسران خود را عاشق نباشید. شما را از خود آزاد کرده و از راه خدایان -شن دائو- اخراج خواهم کرد.»
زینب –
کتاب بسیار جالبیه.
روایت نویسنده و سوالاتی که براش پیش اومده باعث میشه به شکل دیگه ای به ژاپن نگاه کنی.
البته من قبل از خوندن این کتاب تا حدی با ژاپن واقعی و نوع زندگیشون آشنایی داشتم ولی این کتاب مخصوصا بخش جزیره ی خرگوش ها دیدم به ژاپن رو عمیقتر کرد.
چون قبل از خوندن این کتاب شنیده بودم که مردم ژاپن علی الخصوص افراد مسن تر از بحث های سیاسی و قاطی سیاست شدن فرارین ولی دلیل دقیقش رو بعد خوندن درباره ی موزه ای که توی جزیره ی خرگوش ها قایمش کرده بودن بهتر فهمیدم.
خوندن این کتاب رو به کسانی که فکر میکنن ژاپنی ها خیلی خفن تشریف دارن رو پیشنهاد میکنم.
مخصوصا بحث هایی که موقع مراسم پیش میاد و منطق احمقانه افراد حاضر در مراسم درباره ی حادثه هیروشیما مشخص میشه.