برشی از کتاب سفیر دوازدهم:
رضا هم دست به کمر طول عرض کوچه را میپیمود و با خودش حرف میزد و حرفهایی را که باید به جانشین امام می گفت، با خودش تکرار می کرد. برای لحظه ایی مکث کرد. انگار که چیزی یادش بیاید سری تکان داد و بعد پیش امان رفت و از او خواست که منتظرش بماند تا او به جایی برود و برگردد. رضاداد مسیر راهی را که امده بود و در آن مسیر مردی لنگان و بیچاره را دیده بود رفت به امید اینکه مرد سلیمان باشد. تمام کوچه هایی که به منزل امام منتهی می شد را گشت. اثری از سلیمان یا همان مرد بیچاره نبود. برگشت. هنوز به کوچه جعفر نرسیده بود که مردی با هیکلی درشت و محاسنی جو گندمی راه رضاداد را سد کرد. رنگ از چهره رضاداد پرید. بدنش سرد شد. مثل تکه ایی یخ که روی آب شناور است. احساس بی وزنی می کرد و …
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.