در بخشی از اینکتاب آمده است:
«دست و پایم یخ کرده بود، قلبم تندتند میزد. از ترس و خجالت، گوشهی اتاق مچاله شده بودم و صدایم در نمیآمد. نمیتوانستم حرفی بزنم. از آیندهی نامعلوم و از روزی که احمد شهید شود، میترسیدم. انگار بین زمین و هوا آویزان بودم. همین دیروز، با عمه نوریه تلفنی حرف زدم. گفت: زینب جان، ما مجبورت نمیکنیم. خوب فکرهات رو بکن. طاقت داری احمد بره سوریه، زبونم لال، شهید بشه؛ یا جانباز بشه؟ تو قراره باهاش زندگی کنی؛ طاقتش رو داری؟!
سیدمحمد، دوباره پرسید: زینب خانم، دخترم، من صدات رو نمیشنوم، راضی هستی، شناسنامهتون رو ببرم؟ احمد، پسرعموته! الحمدلله تن سالمی داره! بیست و هفت جز قرآن از حفظه…»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.