برشی از کتاب :
محمدحسین بیست روزش بود که بی بابا شد، که پسر شهید شد، که مادر باید هم مادری میکرد برایش، هم پدری.
تاتی تاتی کرد.
قد کشید.
بزرگ شد.
دلتنگ شد.
گریه کرد.
توی همه این روزها وصیتنامهایکه پدر برایش نوشته بود بارها خواند.
قطبنمایی که امانت گذاشته بود پیش مادر، بارها گرفت توی دستش.
دست میکشید.
گرم بود.
حس میکرد گرمای دست پدری که بیست روز بعد آمدنش رفته بود.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.